قبل از این که بخواهی در مورد منو زندگی من قضاوت کنی
کفشهای من را بپوش و در راه منقدم بزن .
از خیابانها، کوهها و دشت هاییگذر کن که من کردم
اشکهایی را بریز که من ریختم
دردها و خوشیهای من را تجربه کن
...
روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم
دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همانراه سخت قدم بزنسالهایی را بگذران که من گذراندم
همانطور که من انجام دادم ...
بعد ، آن زمان می توانی در مورد منقضاوت کنی
جایی برای گریستنتیم گیبسون
سخنی از این داستان: « نمیدانم کدام درد بزرگتر است؛ دردی که آن را بیپرده تحمل میکنی یا دردی که به خاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داری، توی دلت میریزی و تاب میآوری.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اوایل دههی شصت، وقتی چهارده سالم بود و در شهر کوچکی در جنوب «ایندیانا» زندگی میکردیم، پدرم فوت کرد. درست زمانی که من و مادرم برای دیدن بستگانمان از شهر خارج شده بودیم، پدر ناگهان دچار حملهی قلبی غیرمنتظرهای شد و درگذشت. وقتی به خانه برگشتیم، دیدیم پدرم رفته است. هیچ فرصتی نبود که به او بگوییم «دوستت دارم» یا با او خداحافظی کنیم. او مرده بود، برای همیشه. خواهر بزرگترم به کالج میرفت و بعد از مرگ پدر، خانهی ما از حالت یک خانوادهی شاد و پرجنب و جوش به خانهای تبدیل شده بود با دو آدم متحیر که درگیر غم خاموش خود بودند.
سعی کردم با غم و تنهایی ناشی از مرگ پدرم، دست و پنجه نرم کنم. در عین حال، بسیار نگران حال مادرم بودم. میترسیدم مبادا گریهی من به خاطر مرگ پدرم، باعث تشدید ناراحتی او شود. در مقام «مرد» جدید خانواده، احساس میکردم مسئولیت حمایت از او در مقابل ناراحتیهای بزرگتر با من است. به همین دلیل، راهی یافتم که با استفاده از آن، بدون آزردن دیگران بتوانم دلم را خالی کنم. در شهر ما، مردم، زبالههایشان را توی مخازن بزرگی که پشت حیاط خانههایشان بود میریختند. هفتهای یکبار، یا آنها را میسوزاندند یا رفتگرها آنها را جمع میکردند. هر شب بعد از شام، داوطلبانه زباله را بیرون میبردم. یک کیسهی بزرگ دستم میگرفتم و دور خانه میگشتم و تکههای کاغذ یا هر چیزی که پیدا میکردم، توی آن میریختم، بعد به کوچه میرفتم و زبالهها را توی مخزن میریختم. سپس میان سایهی بوتههای تاریک پنهان میشدم و آنقدر همانجا میماندم تا گریهام تمام شود. بعد از آنکه به خودم میآمدم و مطمئن میشدم که مادرم نمیپرسد چه کار میکردهام، به خانه برمیگشتم و برای خواب آماده میشدم.
این ترفند، چند هفتهای ادامه پیدا کرد. یک شب بعد از شام، وقتی زمان کار فرا رسید، زبالهها را جمع کردم و به مخفیگاه همیشگیام توی بوتهها رفتم، ولی زیاد نماندم. وقتی به خانه برگشتم، رفتم سراغ مادرم تا ببینم کاری هست که بتوانم برایش انجام بدهم یا نه. تمام خانه را گشتم تا بالاخره پیدایش کردم. توی زیرزمین تاریک، پشت ماشین لباسشویی داشت تنهایی گریه میکرد. غمش را پنهان میکرد تا مرا ناراحت نکند.
نمیدانم کدام درد بزرگتر است؛ دردی که آن را بیپرده تحمل میکنی یا دردی که به خاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داری، توی دلت میریزی و تاب میآوری. اما میدانم که آن شب توی زیرزمین، ما همدیگر را در آغوش کشیدیم و بدبختیمان را - که هر کداممان را به جاهایی دور و تنها کشیده بود - گریستیم. دیگر بعد از آن، هیچ وقت نیاز به تنها گریستن پیدا نکردیم .
با عرض سلام و خوش آمد گویی به تمامی بازدیدکنندگان عزیز
بچه های کلاس ما تصمیم گرفتن که یه وبلاگ پر بارتر از این درست کنند با مشارکت همه.
بر همین اساس کسانی که عضو این وبلاگ هستن تصمیم گرفتن فعالیت این وبلاگ رو به حالت تعلیق در بیرند.
حالا اگه تمایل به بازدید از یه وبلاگ بهتر دارید به آدرس زیر یه سرس بزنید.
باتشکر بچه های گفتار همدان۸۸
حافظ:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
محمد عیادزاده:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟
علی اکبر
اگر آن ترک شیرازی بدست ارد دل ما را
همین حالا همین حالا , بگیرم دست بالا را
همین را میتوانم کرد , به عشق خال هندویش
نه چون حافظ ندارم من سمرقند و بخارا را
زنجیر محبت
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..."
به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک میکنه و قول بدیم که
نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند...یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود وشوهرتفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد .ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد......