دانشجویان گفتار درمانی همدان ۸۸

وظیفه یک گفتاردرمانگر کمک به افرادیست که دچار اختلالات تکلم هستند تا این بیماران نیز مانند سایرین از گفتار طبیعی بر خوردار شوند

دانشجویان گفتار درمانی همدان ۸۸

وظیفه یک گفتاردرمانگر کمک به افرادیست که دچار اختلالات تکلم هستند تا این بیماران نیز مانند سایرین از گفتار طبیعی بر خوردار شوند

جایی برای گریستن

جایی برای گریستنتیم گیبسون

سخنی از این داستان: « نمی‌دانم کدام درد بزرگ‌تر است؛ دردی که آن را بی‌پرده تحمل می‌کنی یا دردی که به خاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داری، توی دلت می‌ریزی و تاب می‌آوری.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اوایل دهه‌ی شصت، وقتی چهارده سالم بود و در شهر کوچکی در جنوب «ایندیانا» زندگی می‌کردیم، پدرم فوت کرد. درست زمانی که من و مادرم برای دیدن بستگان‌مان از شهر خارج شده بودیم، پدر ناگهان دچار حمله‌ی قلبی غیرمنتظره‌ای شد و درگذشت. وقتی به خانه برگشتیم، دیدیم پدرم رفته است. هیچ فرصتی نبود که به او بگوییم «دوستت دارم» یا با او خداحافظی کنیم. او مرده بود، برای همیشه. خواهر بزرگ‌ترم به کالج می‌رفت و بعد از مرگ پدر، خانه‌ی ما از حالت یک خانواده‌ی شاد و پرجنب و جوش به خانه‌ای تبدیل شده بود با دو آدم متحیر که درگیر غم خاموش خود بودند.
سعی کردم با غم و تنهایی ناشی از مرگ پدرم، دست و پنجه نرم کنم. در عین حال، بسیار نگران حال مادرم بودم. می‌ترسیدم مبادا گریه‌ی من به خاطر مرگ پدرم، باعث تشدید ناراحتی او شود. در مقام «مرد» جدید خانواده، احساس می‌کردم مسئولیت حمایت از او در مقابل ناراحتی‌های بزرگ‌تر با من است. به همین دلیل، راهی یافتم که با استفاده از آن، بدون آزردن دیگران بتوانم دلم را خالی کنم. در شهر ما، مردم، زباله‌هایشان را توی مخازن بزرگی که پشت حیاط خانه‌هایشان بود می‌ریختند. هفته‌ای یک‌بار، یا آن‌ها را می‌سوزاندند یا رفتگرها آن‌ها را جمع می‌کردند. هر شب بعد از شام، داوطلبانه زباله را بیرون می‌بردم. یک کیسه‌ی بزرگ دستم می‌گرفتم و دور خانه می‌گشتم و تکه‌های کاغذ یا هر چیزی که پیدا می‌کردم، توی آن می‌ریختم، بعد به کوچه می‌رفتم و زباله‌ها را توی مخزن می‌ریختم. سپس میان سایه‌ی بوته‌های تاریک پنهان می‌شدم و آن‌قدر همان‌جا می‌ماندم تا گریه‌ام تمام شود. بعد از آن‌که به خودم می‌آمدم و مطمئن می‌شدم که مادرم نمی‌پرسد چه کار می‌کرده‌ام، به خانه برمی‌گشتم و برای خواب آماده می‌شدم.
این ترفند، چند هفته‌ای ادامه پیدا کرد. یک شب بعد از شام، وقتی زمان کار فرا رسید، زباله‌ها را جمع کردم و به مخفیگاه همیشگی‌ام توی بوته‌ها رفتم، ولی زیاد نماندم. وقتی به خانه برگشتم، رفتم سراغ مادرم تا ببینم کاری هست که بتوانم برایش انجام بدهم یا نه. تمام خانه را گشتم تا بالاخره پیدایش کردم. توی زیرزمین تاریک، پشت ماشین لباس‌شویی داشت تنهایی گریه می‌کرد. غمش را پنهان می‌کرد تا مرا ناراحت نکند.
نمی‌دانم کدام درد بزرگ‌تر است؛ دردی که آن را بی‌پرده تحمل می‌کنی یا دردی که به خاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داری، توی دلت می‌ریزی و تاب می‌آوری. اما می‌دانم که آن شب توی زیرزمین، ما همدیگر را در آغوش کشیدیم و بدبختی‌مان را - که هر کدام‌مان را به جاهایی دور و تنها کشیده بود - گریستیم. دیگر بعد از آن، هیچ وقت نیاز به تنها گریستن پیدا نکردیم .

نظرات 1 + ارسال نظر
امین یکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت 19:18 http://www.behesht1389.parsiblog.com

اگربا تبادل لینک موافقید .اطلاع دهید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد