دانشجویان گفتار درمانی همدان ۸۸

وظیفه یک گفتاردرمانگر کمک به افرادیست که دچار اختلالات تکلم هستند تا این بیماران نیز مانند سایرین از گفتار طبیعی بر خوردار شوند

دانشجویان گفتار درمانی همدان ۸۸

وظیفه یک گفتاردرمانگر کمک به افرادیست که دچار اختلالات تکلم هستند تا این بیماران نیز مانند سایرین از گفتار طبیعی بر خوردار شوند

سیاست یعنی..

سیاست یعنی .......

یکی به پسرش می گه می خوام برات زن بگیرم، پسر می گه نه حالا . میگه : دختر بیل گیتسه ! نمی خواهی ؟ پسر لبخند میزنهو میگه : باشه! بعد میره پیش بیل گیتس و می گه :دخترتو عروس نمی کنی؟ می گه نه! میگه : پسر من معاون رییس جمهوره ها ! بیل گیتس لبخند می زنه و میگه :باشه! بعد میره پیش رییس جمهور میگه : معاون نمی خوای ! میگه نه ! میگه : اگه داماد بیل گیتس باشه چطور ! رییس جمهور لبخند می زنه و میگه :باشه .....

و سیاست یعنی این

در این دنیا..............

  در این دنیا

 

 که گه تاریک و گه سرد است   

 وناگه می شود لبریز اندوه  
 و همان گه غرق در حسرت
 وگه گاهی ، هر از گاهی میان باید و شاید
 که باید رفت و شاید  ماند
 در این دنیا که باید بود؟ چه باید کرد؟
 
ادامه مطلب ...

با هم برای همیشه

                                                                                            این منم جسمی سرشار از عشق ، روحی لبریز از عاطفه و مهری که با وجودت آمیخته است .

...که در فراز و نشیب جاده ای که به دنیایی دیگر وصل می شود ، اسمت را حامی لحظه های

 دشوار تاریک و روشن مسیرم می دانم . لبخندت را بعد از پروردگارم تنها محل اتکای اشک هایم

 یافتم .  

پس بیا باهم ، برای همیشه در کنار هم بودنمان را با ریتمی که از جیرجیرک های خالقامان

فرا گرفتیم صدایش کنیم ، صدایش کنیم و عاجزانه عشق را گدایی کنیم تا شاید دوستمان

 داشته باشد ... .

... و اکنون این ماییم که در مسیر جاده ی خدا شدن همانند امواج خروشان دریا فریاد می زنند که :

غرور است بگوییم خدا در قلب ماست...

خدا در دل ما نیست .... ما در دل او هستیم !!!!

اتفاق واقعی!

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

اینطوری تعریف میکنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی.  20کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو

ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.

اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.

دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.

 من هم بی معطلی پریدم توش.

اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.

وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!

خیلی ترسیدم!

داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد. 

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود.

نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.

ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.

در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.

اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم

دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین

بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم، وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند

یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد:

ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم

سوار شده بود!!!؟

داستان ساخت دانشگاه استنفورد

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند
منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند
مرد به آرامی گفت : «مایل هستیم رییس را ببینیم
منشی با بی حوصلگی گفت:« ایشان تمام روز گرفتارند»
خانم جواب داد : «ما منتظر خواهیم شد»
اما این طور نشد. منشی به تنگ آمد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت.
وی به رییس گفت:شاید اگر چند دقیقه ای آنان راببینید، بروند!
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزد،خوشش نمی آمد.
رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.
خانم به او گفت: ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او دردانشگاه بنا کنیم.
رئیس تحت تاثیر قرار نگرفته بود اما یکه خورده بود. با غیظ گفت خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود.
خانم به سرعت توضیح داد: آه ، نه نمی خواهیم مجسمه بسازیم فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم!
رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت:یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است!
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟
شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی پالوآلتو در ایالت کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد.
دانشگاه استنفورد، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.

بدو گشت ارشاد اومد...!!!

 

شما و نفر قبلی در کافی شاپ نشستین و گرم صحبت هستید که یه دفعه گشت امنیت اخلاقی میاد سر میز شما و میپرسه :

آقا ( خانم ) چه نسبتی با شما دارن ؟

 

- ایشون دوست من هستن ، جرم من چیه سرکار این که عاشقم !! ( تریپ فیلم آواز قو ، آخرشم خودتو به کشتن میدی !)77.gif

 

 

2-نامزدمه 23.gif

 

 

3- 5 ساله ازدواج کردیم !!  ای وای بچه ام کجاست !!‌7.gif43.gif

 

 

4- رفیق ناباب باعث شد !!!   والا من اصلا نمی دونستم کافی شاپ چیه !!44.gif42.gif

 

 

5- من هیچ رابطه ای با ایشون ندارم ، ایشون داشت مزاحم من می شد !! واقعا می بینید چه دور و زمونه ای شده 26.gif68.gif22.gif


 

6- من اصلا ایشون رو نمی شناسم !14.gif76.gif


 

7- تعهد ؟!!‌ کجا رو باید امضا کنم تا بی خیال ما شی !   20.gif47.gif


 

8- ای بابا آخه حرف زدن دو تا پسر ( 2 تا دختر ) با هم که گیر دادن نداره !!  گیر الکی میدی ها !  68.gif62.gif

 

 

9-ااااا خب چیزه پسر (دختر) همسایمونه اومده یه کم بهم ریاضی یاد بده!! 1.gif9.gif5.gif

 

 

10-بابا من تنها نشسته بودم این خودش اومد اینجا نشست 18.gif پاشو بینم 20.gif 14.gif

 

 

11-What are you doing?I can't speak farsi...!!!(تیریپ خارجکی 4.gif)65.gif 100.gif

 

 

12-نوشیدنی رو میپاشم تو صورت گشتیه فرار میکنم !!!18.gif18.gif66.gif

 

 

13-تیریپ روشنفکری میزنم با احترام دستشو میگیرم باهم میریم عین خیالمونم نیست10.gif101.gif

 

 

14-من قصد ازدواج دارم با ایشون 23.gif16.gif4.gif9.gif

 

 

15-(تیریپ غیرتی پسرا) آبجی من خودم خواهر مادر دارم مگه تو خودت داداش و بابا نداری برو ضعیفه... استغفرالله22.gif48.gif

 

 

16-(تیریپ غیرتی دخترا) جیییییییییییییییییغ بلند!!با کیف میزنم تو صورتش.... مگه خودت خواهر مادر نداری مرتیکه ....71.gif 61.gif

 

 

17-خودمو میزنم به کر و لالی 4.gif32.gif76.gif 35.gif

 

 

18-میزنم زیر گریه می افتم به دست پاشون میگم تورو خدا به بابام نگین 3.gif3.gif3.gif46.gif46.gif 63.gif

 

19-(تیریپ مظلوم نمایی) همه چیو میندازم گردنش با بغض میگم دستگیرش کنید میخواست منو بکشونه خونه خالی!!!17.gif4.gif

 

 

20-یه دسته اسکناس که از جیب بابام کش رفتمو یواشکی از زیر میز نشونشون میدم که یعنی آره.....4.gif4.gif64.gif 

 

۲۱-اوو اینجا کجاست این خانوم کی هست

 

  
 5.gifبقیشو از خودتون ابتکار به خرج بدین و تو بخش نظرات بکار ببرین..5.gif4.gif4.gif ببینم چکار می کنین4.gif

هیچ کس

هیچ کس ویرانیم را حس نکرد

                   وسعت تنهاییم را حس نکرد

در میان خنده های تلخ من

                        گریه تنهاییم را حس نکرد

در هجوم لحظه های بی کسی

                     درد بی کس ماندنم را حس نکرد

آنکه با آغازمن مانوس بو 
د 
                       

   لحظه پایانیم را حس نکر د 

 

استعفا می دهم...

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم. 
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.
 
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،چون می توانم آن را بخورم!
 
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم.
 
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
 

می خواهم به گذشته برگردم،وقتی همه چیز ساده بود،وقتی داشتم رنگها را،جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم،وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم. 
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و
 خوب هستند. 
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم.
 

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،خبرهای ناراحت کننده،صورتحساب، جریمه و ...
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،به یک کلمه محبت آمیز،به عدالت،به صلح،به فرشتگان، به باران،و به. . .
 

این دسته چک من،کلید ماشین،کارت اعتباری و بقیه مدارک،مال شما.
 
من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم.

باز باران.....

                                                        باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازک
چست و چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم ازلب جوی
دور میگشتم ز خانه
می شنیدم از پرنده
داستان های نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
بس گوارا بود باران
وه چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی, پندهای آسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا