...
زنی که راهروها را جارو میکشد...
و پوکی استخوانش را قایم میکند
قهرمان است...!
.....
گاهی ارزش داره از همه چیزت بگذری
تا لبخند رو به لبای یکی هدیه کنی
گاهی میتونی با یه کار کوچیک همون لبخند رو بکاری رو لباش
گاهی مهم اینه که بخوای بخندونی
اون وقت خدا هم میخنده
گاهی از خودت بگذر ... فقط گاهی ..
نارنجی پوش
پیرمرد نارنجی پوش در حالی که کودک را در اغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش میکنم که به داد این بچه برسید...
یه ماشین زد بهش و فرار کرد.
پرستار گفت:این بچه به عمل نیاز داره باید پولشو پرداخت کنید
پیرمرد گفت:اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمیشناسم خواهش میکنم عملش کنید
پرستار گفت:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید..
اما دکتر بدون اینکه به بچه نگاهی بندازه گفت:این قانون بیمارستانه باید پول قبل از عمل پرداخت بشه
صبح روز بعد...
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید...
فِڪـرَﭞ اَز سَـــَرґ اُفتـــاב...
بـﮧ هَمیـטּ راحَتے
نـﮧ آسمــانـ بِـﮧزَمیـטּ آمَــב و نـﮧ בنیـــا تیـــرِه و تــار شُـב
000
دست از پا خـــــــــطا کنی
تعویضــــــــــــ میشوی..
همین حوالــــــــی کسی شبیـــــه توست.
این است پیــــــــام عشق های امـــــــــــروزی!
فاحشه...
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ .. ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺵ ﻧﺬﺭﯼ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺒﺮﻧﺪ ﺍﻭ
ﺑﺎ ﮐﺴﯽﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﺪ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺷﺒﺶ ﺭﺍ
ﻣﯿﺨﺮﺩ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻣﺤﻠﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﻪ
ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻣﺴﺠﺪﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﺩﻩ، ﻭﻟﯽ ﭼﺮﺍ
ﻣﺴﺠﺪﯼ ﻫﺎ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭﻟﯽ
ﻓﺎﺣﺸﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺠﺪﯼ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﺳﺖ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﻧﺸﺪ،
ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺴﺠﺪﯼ ﻫﺎ
ﻧﻪ ....
000
بــد باختــن یعنــی:
یــه عمــر تــلاش کنـی شـاه بشی...
بعـــد بفهمـی "بی بی" دلــت عــآشق ســربازه!!
رفیق
درد و دل یک دختر...
.....
خدایا این دلتنگی های ما را هیچ بارانی آرام نمیکند فکری کن اشک ما طعنه میزند به باران رحمتت .
عادت می کنم :
به داشتن چیزی و سپس نداشتنش
به بودن کسی و سپس به نبودنش
تنها عادت می کنم … اما فراموش نه !!!
.....
دلـــــــــــم میخـــــــــواســــــت زمـــــان را بــــه عقـــب بـــاز گــــردانـــــــم
نــــه بـــــرای اینکــــه آنهــــایی کـــــه رفتنــــد
را بـــاز گــــــــردانـــــــــم
بــــــرای اینکـــــه نگــــــــذارم بیــــــاینـــــــد....
سادگی
سادگی را
من از خوابِ يک پرنده
در سايهی پرندهيی ديگر آموختم...
....
آهایی غریبه.......!
کنارش میشینی و فقط با چند آیه قرآن محرمش میشوی!
و من.....
ومن آشنا با یک دنیا عشق و حسرت
به او....
نامحرمم...
لاک غلط گیر را برمی دارم "تو" را از تمام خاطراتم باک می کنم...
"تو" غلط اضافی زندگیم بودی...
"عشق" یعنی :اختیار بدی که نابودت کند...
اما...
"اعتماد" کنی که این کار را نمی کند...!
ادعای بی تفاوتی سخت است!
آن هم
نسبت به کسی که
زیباترین حس دنیا را،
با او تجربه کردی.!
دیگر همه نقطه ضعفم را فهمیدند...
از من که چیزی که میخواهند جان تورا قسم میخورند...
....
در کودکی ات ب کدامین بازی راهت ندادند .... !
ک امروز اینگونه دیوانه وار تشنه ی بازی کردن با ادم هایی ؟!
دیگر نه "شلوار پاره" نشانه ی "فقر" است ....
نه "سکــوت" علامت "رضــایت"....
دنــیـــــــــــــــای غـــریـبـیــست
ارزشـــــــــــها "عـــــــــــــــــــوض" شـده اند
و "عـــــوضــــــــــی هــا"، بــا ارزش....
آفتاب ِ نامهربان
نتابید بر ما
کال ماندیم و به هم
نرسیدیم..!
هرگزمهربان بودن را نمیآموختیم . . .
ﻧﺎﺩﺭ : ﺍﯾﺸﻮﻥ ﯾﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ
ﭘﺎﺷﯿﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﺎﺭﺝ؟
ﺳﯿﻤﯿﻦ : ﺗﻮ ﯾﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﯿﺎﺭ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ؟
ﻧﺎﺩﺭ : ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯿﺎﺭﻡ.
ﺳﯿﻤﯿﻦ : ﯾﮑﯿﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﻧﺎﺩﺭ : ﯾﮑﯿﺶ ﭘﺪﺭﻡ ، ﻣﻦ ﭘﺪﺭﻣﻮ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﻭﻝ ﮐﻨﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﺑﮕﻢ؛
ﺳﯿﻤﯿﻦ : ﻭﻟﯽ ﺯﻧﺘﻮ… ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﻭﻝ ﮐﻨﯽ!
ﻧﺎﺩﺭ : ﻣﻦ ﮐﯽ ﺗﻮﺭﻭ ﻭﻝ ﮐﺮﺩﻡ ؟ ﺗﻮ ﻣﻨﻮ ﮐﺸﻮﻧﺪﯼ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ، ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ
ﻣﻦ ﺩﺍﺩﺧﻮﺍﺳﺖ ﻃﻼﻕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯼ!
ﺳﯿﻤﯿﻦ : ﺍﻭﻥ نمی فهمه ﮐﻪ ﺗﻮ ﭘﺴﺮﺷﯽ؟
ﻧﺎﺩﺭ : ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ ﺍﻭﻥ ﭘﺪﺭﻣﻪ …
دنیا...
دنــــــــــیا اگه مردونـــــــگی ســــــرش میشد
اســــــــمش دخــــــترونه نـــــبود!
....
وقتی دوتا عاشق از هم جدا میشن …
اما از چشــ ــــــــ ـــــم هایشان معلوم است که
اشکــــی به بزرگی یک سکــــــــــ ــــوت،
گــــوشه ی چشمشان به کمیـــ ـــن نشسته ...
همــــیشـه دقــیقآ وقـــــتی پـُر از حـــرفی
وقتـــی بغــــض میکـــُنی
وقتـــی دآغونــــی
وقــــتی دلــِت شکــــستـ ه
دقیقــــا همیـــن وقـــــتآ
انقــــدر حـ ـرف دآری کـــ ه فقــط میتونــی بگـی :
"بیخـــیآل"
یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی!!
از این پس همه چیز تکراریست...
کشتی هایم که غرق می شد،سریع برگی از دفتر مشقم می کندم ...
و دوباره یکی عین آن را می ساختم...
حالا ولی روزهاست که کشتی هایم غرق شده و تنهادر حسرت آنم که...
چرا دیگر دفتر مشقی ندارم...؟
ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭﺷﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﻪ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺸﺎﻥ
ﺩﺭﺳﺖﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. . .
دل ساده
برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
که قند شهردروغی بیش نبوده است
حسین پناهی
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺍﺣﻤﻖ ﻓﺮﺽ ﻧﮑﻦ
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿــــﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ " ﻫﻔﺖ ﺧﻂ " ﺑﺎﺷﻨﺪ .
آلمان نازی یا رایش در دوران بین سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ در حکومت آلمان اطلاق میشود که دولت آدولف هیتلر تا سال ۱۹۴۵ میلادی در آن کشور در راس حکومت بود. در این دوران، کشور آلمان تحت حکومت حزب سوسیالیست ملی کارگران آلمان به رهبری آدولف هیتلر به عنوان صدراعظم بود. وی از سال ۱۹۳۴ رهبر حزب سوسیالیست ملی کارگران آلمان شد. پس از روی کار آمدن نازیها در سال ۱۹۳۳، نام رسمی آلمان تغییر نکرد و رایش آلمان یا رایش سوم که از سال ۱۸۷۱ بود، باقی ماند. پرچم حزب نازی از صلیب شکسته و رنگهای قرمز و سیاه که گفته میشود نشان دهنده خون و خاک هستند به عنوان نماد و سمبل خود استفاده مینمود. در حقیقت سیاه، سفید و قرمز رنگهای قدیمی پرچم آلمان متحد شمالی بودند.
حزب نازی از چند دسته شبه نظامی، همچون اس آ، اِس اِس، و گِشتاپو تشکیل شده بود، همه اینها پس از سال ۱۹۳۳ در حکومت نازی یکپارچه شدند. اِس آ نیروی اصلی برای برهم زدن قوای نیروی دیگر دولتها بود. برای نمونه، در سال ۱۹۳۳، اِس آ نقش اصلی را در سوزاندن کتابها بر عهده داشت. اِس اِس بیشتر یک نیروی مخفی بود، بسیار بی رحم که عاقبت در سال ۱۹۳۳ در شب تیغههای بلند اِس اِی را از میان برد. افراد اِس آ لباس قهوهای رنگ میپوشیدند، به این دلیل که آنها پس از جنگ جهانی اول در روز به آسانی قابل شناسایی بودند.
افراد اِس اِس لباس سیاه رنگ میپوشیدند. ان اس د آ پ نیروی سیاسی اصلی آلمان نازی از زمان سقوط جمهوری وایمار در سال ۱۹۳۳ تا انتهای جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۵ بود تا وقتی که غیر قانونی بودن آن اعلام شد و بسیاری از سران نازی دستگیر و در دادگاه نورنبرگ محکوم به جنایت جنگی و جنایت بر ضد بشریت شدند. چراکه بیشتر از ۴۰ میلیون تن در نبرد کشورهای مختلف با رایش سوم به قتل رسیدند
صفر را بستند
که ما به بیرون زنگ نزنیم !!
از شما چه پنهان ...
ما
از درون زنگ زدیم !!!
در شهـــــری که خورشید را
به قیمت شمعــــــی نمیخرند ...
پروانه شدن یعنــــی :
" تباهـــــــی " . . .
نان و نمک
نان و نمک
می خوام برگردم به کودکیم
می خوام برگردم به کودکیم
آن زمان ها که:
پدر تنها قهرمان بود
عشق تنها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نقطه زمین٬شانه های پدر بود
بدترین دشمنانم خواهر و برادرهای خودم بودند
تنها دردم زانوهای زخی ام بودند
تنها چیزی که می شکست اسباب بازیهایم بود
و معنای خداحافظی تا فردا بود
لحظه هایی هست که وقتی سخت دلگیری دردت را در سینه ات فرو می ریزی
تا آشکار نگردد
لحظه هایی هست که وقتی اشک در چشمانت حلقه زده، بغض می کنی
اما پشت لبخندی ساده پنهان خواهی کرد
لحظه هایی هست که وقتی دلت خیلی گرفته و می خواهی درد دلت را فریاد بزنی
از سنگینی بغضت نمی توانی
لحظه هایی هست که سخت، خسته می شوی از دست کسانی که حرف هایت را نمی فهمند
و باز چیزی نمی گویی
و
لحظه ایی که سخت تر از تمام لحظه هاست. لحظه ای که عادت می کنی
به هر چه درد و
چه سخت لحظه ایست.
من دلم می خواهد ساعتی غرق درونم باشم !
عاری از عاطفه ها ...
تهی از موج و سراب ...
دور تر از رفقا ...
خالی از هرچه فراق !
من نه عاشق هستم ;
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من ...
من دلم تنگ خودم گشته و بس ..!