عصر یک جمعه دلگیر , دلم گفت بگویم, بنویسم, که چرا عشق به انسان نرسیده است,
چرا آب به گلدان نرسیده است , که چرا لحظه باران نرسیده است و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است...
بگو حافظ دل خسته ز شیراز بیاید و بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسیده است, چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است ؟
دل عشق ترک خورد , گل زخم نمک خورد
زمان بر سر دوشش غم و اندوه ز انبوه فقط برد , فقط برد
زمین مرد , زمین مرد
خداوند گواه است دلم چشم به راه است و در حسرت یک پلک نگاه است , ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی
برسد کاش صدایم به صدایی....