دوستان خوبم سلام
یادتونه اولین روز آشنایی مون!
وقتی جلوی در کلاس ۱۰ بهداشت خوشحال و منتظر ایستاده بودیم.اولین جلسه ترم اول با خانم شریف زارع ,زبان داشتیم.
یادتونه اولین جلسه فیزیک که همه با هم اولین سوتی مون رو دادیم و جلوی پای سهیلابلند شدیم و اونو با استاد فیزیک اشتباه گرفتیم.(ولی خدایی خیلی به سهیلا میومد استاد فیزیک باشه.)وقتی سهیلا نشست روی صندلی کنار در همه با هم زدیم زیر خنده.
هفته اول که اصولا خیلی از استادا نمیومدند و کلاسها تشکیل نمی شد ولی ما هیچ کدوم رو از قلم نمی انداختیم. بالاخره خودمون از ترمک بازی هامون خسته شدیم و آخر کلاس روانشناسی آقای خالدی گفتن که ما تو دانشگاه تابلو شدیم و از اونجا اولین رای گیری های آقای عبدی شروع شدو تصمیم بر آن شد که تا اول اسفند کلاسها رو تعطیل کنیم.
قبل از عید هم ترم بالایی بازی در آوردیم و زود تعطیل کردیم.و لحظه خداحافظی هر چی مرضیه جیغ زد آقایون سوغاتی یادتون نره فایده ای نداشت و ما هیچ سوغاتی از سقز و بانه و بوکان ومهاباد و ایلام وشاهین دژ ندیدیم. ولی خدا نگهداره این گزو واسه اصفهونیا که به قول مرضیه : استاد گزی بود آب شد.
چه زود گذشت ساعت ها و روز ها و ماه های ترم اول :
کلاسهای زبان فوق العاده بود و به قول استاد ما بهترین کلاسشون بودیم مخصوصا با main idea های آقای سعید نژاد.
در کلاس فیزیک هم که هیچی نمی فهمیدیم و فقط شده بودیم کاتب ولی یادش بخیر وقتی آخر کلاس دعوا شده بود سر این مسئله که کدوم گروه ( خانم ها یا آقایون )یکشنبه عصر برند آزمایشگاه. ما دخترا طبق معمول هم زمان جیغ و داد میکردیم و من بد تر از همه که آقای رضوانپور ناچار شده بودند در گوشهاشون رو بگیرند و آقای سعید نژاد هم جمله معروف خانوما یکی یکی رو بارها تکرار کنند.
کلاسهای پراتیک هم که در نوع خودش بی نظیر و تکرار نشدنی بود.سمانه همیشه میگفت : استاد من کلاس امداد رفتم نمره نداره ؟؟؟!!! ودعوا سر وسیله برای تمرین که همیشه خانوما پیروز بودند...
و جلسه آخر پراتیک محشر بود و دستمال قدرت داداش کایکو فراموش نشدنی.
در مورد کلاسهای فیزیولوژی هم که تا من یادم میاد فقط جبرانی داشتیم.
آخرین جلسه ترم اول هم فیزیو داشتیم و وقتی که استاد درس رو تموم کرد تنها چیزی که تو کلاس کم بود اشک بود..........
ترم اول باتمام شیرینی ها و تلخی هایش گذشت.
در آخر برای شما آرزوی موفقیت و سلامتی می کنم و امید وارم که تعطیلات خیلی خوبی داشته باشید.
حرف های ما هنوز نا تمام
تا نگاه می کنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه عزیمت تو نزدیک می شود
آی...........
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
دوستی
دوستی همچو خزان است و بهار
همچو آیینه ,گهی پر ز غبار
دوستی خاطره ی باران است
ترش وشیرین چو یکی کاسه انار
غصه را حبس مکن در سینه
بغض را بشکن و این بار ببار
قدری احساس برایم کافیست
بیش ازین نیز زمن چشم مدار
راستی اشک مرا یادت هست؟
وقت رفتن کمی ازآن بردار
و جدایی تلخی قصه ی ماست
تو به این فاصله ها دل مسپار
دوست می دارمت ای دوست, تو نیز
دل تنهای مرا دوست بدار!
(شعر از سمیرا بختیاری)
نوشته شده توسط سهیلا و پروانه
وقتی همه ی مطلبو خوندین شما هم بگید که الان چه چیز هایی رو میدونید که قبلا نمیدونستید!
ø در زندگی فهمیدم که یک زلزله 7 ریشتری تمام مشکلات دیگر زندگی آدم را کم اهمیت می کند. 28 ساله
ø فهمیده ام که باز کردن پاکت شیر از طرفی که نوشته " از این قسمت باز کنید" سخت تر از طرف دیگر است . 54 ساله
ø فهمیده ام که هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی یخ راه بری . 12 ساله
ø فهمیده ام که نباید بگذاری حتی یک روز هم بگذرد بدون آنکه به زنت بگویی " دوستت دارم" . 61 سال
ø فهمیده ام که اگر عاشق انجام کاری باشم ، آن را به نحو احسن انجام می دهم . 48 ساله
ø فهمیده ام که وقتی گرسنه ام نباید به سوپر مارکت بروم . 38 ساله
ø فهمیده ام که می شود دو نفر دقیقا به یک چیز نگاه کنند ولی دو چیز کاملا متفاوت ببینند. 20 ساله
ø فهمیده ام که وقتی مامانم میگه " حالا باشه تا بعد " این یعنی " نه" . 7 ساله
ø فهمیده ام که من نمی تونم سراغ گردگیری میزی که آلبوم عکس ها روی آن است بروم و مشغول تماشای عکس ها نشوم. 42 ساله
ø فهمیده ام که بیش تر چیزهای که باعث نگرانی من می شوند هرگز اتفاق نمی افتند . 64 ساله
ø فهمیده ام که وقتی مامان و بابا سر هم دیگه داد می زنند ، من می ترسم . 5 ساله
ø فهمیده ام که اغلب مردم با چنان عجله و شتابی به سوی داشتن یک " زندگی خوب" حرکت می کنند که از کنار آن رد می شوند . 72 ساله
ø فهمیده ام که وقتی من خیلی عجله داشته باشم ، نفر جلوی من اصلا عجله ندارد . 29 ساله
ø فهمیده ام که بیش ترین زمانی که به مرخصی احتیاج دارم زمانی است که از تعطیلات برگشته ام . 38 ساله
ø فهمیده ام که مدیریت یعنی: ایجاد یک مشکل - رفع همان مشکل و اعلام رفع مشکل به همه. 34 ساله
ø فهمیده ام که اگر دنبال چیزی بروی بدست نمی آوری ، باید آزادش بگذاری تا به سراغت بیاید - 29 ساله
ø فهمیده ام که در زندگی باید برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم ولی نتیجه را به خواست خدا بسپارم و شکایت نکنم. 29 ساله
ø فهمیده ام که عاشق نبودن گناه است,31 ساله
راستی شما چی از زندگی فهمیده اید ؟
لطفا یک جمله به این جملات اضافه کنید...
اهل درسم من
روزگارم هی... بد نیست
جیب خالی دارم. خرده پولی، سر سوزن عقلی
اوستادی دارم بهتر از عزرائیل
درسهایی، بدتر از تلخی زهر
و کلاسی که در این دانشگاست
جنب دستشوئیها، جنب آن سلف خراب
من یه دانشجویم
هیکلم نی قلیون
چشمهایم کم سو، کلهام هم بیمو
درس کفاره من
من جنون را هر دم، لا به لای جزوهها میبینم
در جزوه من جریان دارد چرت، جریان دارد پرت
همه فکر و توانم متزلزل شده است
جزوههایم را وقتی میخوانم
که امتحانش را استاد، گفته باشد فرداست
برگه تقلب را من، پی غفلت استاد عزیز، میخوانم
پی خونسردی خود
اهل درسم من
پیشهام بیکاریست
گاه گاهی، در میروم از توی کلاس، میروم تا تریا
تا که با خوردن چای و شکلات
ایندل سوختهام خنک شود
چه خیالی، چه خیالی.... میدانم
از پس ناچاریست
خوب میدانم، آخر ترم هم باز
کار من زاری و در به دریست ...
دوران قبل از دانشگاه = حسرت
قبول شدن در دانشگاه = صعود
کنکور = گذرگاه کاماندارا
دوران دانشجویی = سالهای دور از خانه
خوابگاه دانشجویی = آپارتمان شماره 13
بی نصیبان از خوابگاه = اجاره نشین ها
امتحان ریاضی = کشتار بیوجرسی
امتحان میان ترم = زنگ خطر
امتحان پایان ترم = آوار
لیست نمرات دانشجویی = دیدنیها
نمره امتحان = پرنده کوچک خوشبختی
مسئولین دانشگاه = گرگها
استادان = این گروه خشن
اشپزخانه = خانه عنکبوت
رستوران دانشگاه = پایگاه جهنمی
پاسخ مسئولین = شاید وقتی دیگر
دانشجوی ا خراجی = مردی که به زانو در امد
دانشجوی فارغ التحصیل = دیوانه از قفس پرید
دانشجوی سال اولی = هالوی خوش شانس
واحد گرفتن = جدال بر سر هیچ
مدرک گرفتن = پرواز بر فراز آشیانه فاخته
پاس کردن واحدها = آرزوهای بزرگ
مرگ استادها = جلادها هم میمیرند
محوطه چمن دانشگاه =حریم مهرورزی
استاد راهنما = مرد نامرئی
کمک هزینه = بر باد رفته
درخواست دانشجویان = بگذار زندگی کنم
دانشجوی دانشگاه صنعتی = بینوایان
برخورد استادان = زن بابا
اتاق رئیس دانشگاه = کلبه وحشت
شب امتحان = امشب اشکی میریزم
تقلب در امتحان = راز بقا
یادگیری = قله قاف
دانشجوی معترض = پسر شجاع
دکتر بهداری = گله بان
تربیت بدنی1 = راکی
تربیت بدنی2 = راکی
خاطرات استادها = اعترافات یک خلافکار
انصراف = فرار از کولاک
تصییح ورقه امتحان = انتقام
نمره گرفتن از استاد = دوئل مرگ
شاگرد اول = مرد 6مبلیون دلاری
آرزوی دانشجویان = زلزله بزرگ
هیئت علمی = سامورا یی ها
رئیس دانشگاه = دیکتاتور بزرگ
رفتن به خوابگاه دختران = عبور از میدان مین
رئیس اموزش = هزاردستان
معاون اموزش = دزد دریایی
برخورد مسئولین = کمیسر متهم میکند
از دانشگاه تا خوابگاه = از کرخه تا راین
خدا ان حس زیبایی است که در تاریکی صحرا زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را یکی همچون نسیم دشت میگوید ( کنارت هستم ای تنها ) و انگاه دل ارام می گیرد
مرضیه
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
خسته ام زین عشق دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو ولیلای تو من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگت پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم ونشناختی
نوشته شده توسط مرضیه
آیا در این دنیا کسی هست بفهمد
که در این لحظه چه می کشم ؟ چه حالی دارم؟
چقدر زنده نبودن خوب است ، خوب خوب خوب
چه امید بندم در این زندگانی
که در نا امیدی سر آمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی
عشق تنها کار بی چرای عالم است ، چه ، آفرینش بدان پایان می گیرد
هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود
هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم
و هنگامی تشنه آتش شدم،
که در برابرم دریا بود و دربا و دریا
از دیده به جاش اشک خون می آید
دل خون شده ، از دیده برون می آید
دل خون شد از این غصه که از قصه عشق
می دید که آهنگ جنون می آید
حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم
دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،
آدمی را همواره در پی گم شده اش،
ملتهبانه به هر سو می کشاند
مهربانی جاده ای است که هرچه پیش می روند ، خطرناک تر می گردد
من چیستم؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب در جستجوی شب
که یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات ، گمنام و بی نشان
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ
نوشته شده توسط نسیم