دانشجویان گفتار درمانی همدان ۸۸

وظیفه یک گفتاردرمانگر کمک به افرادیست که دچار اختلالات تکلم هستند تا این بیماران نیز مانند سایرین از گفتار طبیعی بر خوردار شوند

دانشجویان گفتار درمانی همدان ۸۸

وظیفه یک گفتاردرمانگر کمک به افرادیست که دچار اختلالات تکلم هستند تا این بیماران نیز مانند سایرین از گفتار طبیعی بر خوردار شوند

استعفا می دهم...

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم. 
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. 
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،چون می توانم آن را بخورم! 
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم. 
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. 

می خواهم به گذشته برگردم،وقتی همه چیز ساده بود،وقتی داشتم رنگها را،جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم،وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم. 
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند. 
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم. 

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،خبرهای ناراحت کننده،صورتحساب، جریمه و ...
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،به یک کلمه محبت آمیز،به عدالت،به صلح،به فرشتگان، به باران،و به. . . 
این دسته چک من،کلید ماشین،کارت اعتباری و بقیه مدارک،مال شما. 
من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم.

real love


گفته شده است که عکس این دو پرنده در کشور اکراین گرفته شده است. میلیون ها نفر در کشور آمریکا و اروپا با دیدن این عکس ها گریه کرده اندعکاس این عکس ها آنها را به بالاترین قیمت ممکن به روزنامه های فرانسه فروخته است و تمام نسخه های روزنامه در روز انتشار این عکس بطور کامل فروخته شده است. در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و  منتظر جفتش می باشد


در تصویر دوم پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد



در تصویر سوم پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می آورد اما متوجه بی حرکت بودن وی می شود لذا  شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد



لحظه ایکه متوجه مرگ عشق خود می شود و شروع به جیغ زدن و گریه می کند



در کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد


در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد لذا با غم و ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد




عشق

زبان مشترک تمام آفریده های خداوند



و خدا زن را آفـرید



هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: "این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ..." اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع کرد و چنین گفت: "بله 
وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة 
گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا 
طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم 
ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند....
مراقب باش...."
و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: "به چشم."
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: "خلقت زن به قصد امتحان توبوده
 است و این از لطف 
خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو...."
گفتم: "به چشم."
در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، 
و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او
 میخواند بنشینم، اما از خوف 
آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم
 
اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد 
بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟

قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست. به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، 
 
میدانست
با لبخند گفت: "این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. 
بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او 
را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق 
را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ کن 
تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم."
من اشک ریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: "پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی؟"
خدا گفت: "من؟"
فریاد زدم: "شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟”

خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: "من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی
و نه آوای مرا."
و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند 

 

دهمین کنگره گفتاردرمانی

بچه ها سلام.فرا خوان اولیه دهمین کنگره گفتار درمانی اعلام شده.کنگره امسال تو دانشگاه علوم پزشکی جندی شاپور اهواز برگزار میشه.زمانش هم از ۲۶ تا ۲۸ بهمنه. 

برای اطلاع از شرایط و ضوابط  شرکت تو کنگره می تونید به سایت دانشگاه اهواز مراجعه کنید. 

نشانی سایت      www.ajums.ac.ir   

راستی میتونید مقاله هم ارائه بدیدا!!!!!!!!!!!!!!!!!

هیچوقت زود قضاوت نکن

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید...

که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

جذابیت انسانی

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : ‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘ یک دفعه کلاس از خنده ترکید … بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند : اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود . سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم . پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت : ‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘ در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند . روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد : من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .

نشانه های زن و شوهر!

ن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند ...

برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !

اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست!

سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم!

چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم!

پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!

ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !

هشتم، ...

ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید ... !

سفره ی خالی

 

یاد دارم در غروبی سرد سرد،می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد،داد میزد کهنه قالی می خرم ،دست دوم جنس عالی می خرم ،کاسه و ظروف سفالی می خرم ،گر نداری کوزه خالی می خرم، اشک در چشمان بابا حلقه بست ،عاقبت آهی کشید بغزش شکست، اول ماهست و نان در سفره نیست، ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟ بوی نان تازه هوشش برده بود، اتفاقا مادرم هم روزه بود، خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت : آقا سفره خالی میخرید؟